تو خیابون بودیم. به آقامون گفتم دلم نمی خواد برم خونه , بیا بریم خونه بابات اینا. باباش اینا رفتن کربلا خونه نیستن , خواهرشوهرم و عمه و مامان بزرگشون هستن خونه( مامان بابای آقامون توی یه اتاق تو خونه ی پدرشوهرم زندگی می کنند که هرکدوم از بچه ها نوبتی میان پیششون که مراقبشون باشند , خواهرشوهرمم برا اینکه عمه شون تنهاست اومده بهشون سر بزنه ) 

الان ساعت ۲۳:۴۳ روز دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸ هست , من هم برا اینکه دلم واشه یکم به گل های قالی نگاه می کنم , یکم به بازی پسرم با دخترعمه ش روشنا , یکم به آقامون که داره کلیپای اینستاشو چک می کنه و با اندکی خودخواهی صداشو بلند کرده , انگار نه انگار کسی به غیر از خودش تو اتاقه ! یکم به خواهرشوهرم که کاش من می فهمیدم این همه که همیشه در حال تایپ کردن و تغییر چهره است با کی اینقد درد دل می کنه ؟!!!wink  کمی هم به عمه خانوم که بنده خدا خیلی دلش می خواد حرف بزنه , یکی دو جمله که مکالمه می کنیم یه چیزی یادش میاد میره تو گوشیش دیگه بر نمیگرده ! ​​​​​و البته همه ی این صحنه ها مزین شده با موسیقی متن ملایم خروپف مامان بزرگ ( البته اگر صدای گوشی آقا اجازه بده !) 

خلاصه اینکه منم با خودم فکر کردم چی کار کنم سرگرم بشم , که یه دفه یادم اومد از صفحه ی یادداشت گوشی کوچولوی خودم که چند جمله ی از لحظات گرانبهای زندگیم رو برای شما بنویسم . 

همین که شروع کردم به نوشتن با صدای خنده ی خواهرشوهرم سرم رو بالا گرفتم که چی شد , میگه یکی باید از ما عکس بگیره , همه سرها تو گوشیه, آزاده تو دیگه خیلی زشته ! ( مهدیه جون می دونه من نه امکاناتشو دارم ! نه خیلی حوصله ی فضای مجازی و گوشی و این چیزا رو دارم, معمولا هم تو این جمع ها کلی حوصله م سر میره angry)

 

 

 

پ.ن : تا من باشم دیگه بیخودی دلم نگیره , یا اینکه همیشه یه کتاب کوچیک همرام باشه تا بقیه رو به خاطر حوصله ی سر رفته ی خودم سرزنش نکنم.

 

پ.ن ۲: آقامون که این مطلب رو خوند گفت خیلی یه طرفه قضاوت کردی و قیافه ی حق به جانب گرفتی.indecision


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دیجیتال مارکتینگ Roberta جدیدترین خبر ها بهترین راه های کسب درامد اینترنتی عنوان سایت یک من سخت گیر مدیریت وبلاگ انجمن مدل سازی اطلاعات ساختمان